الینا فرشته ی کوچولوالینا فرشته ی کوچولو، تا این لحظه: 13 سال و 9 ماه و 5 روز سن داره

الینا فرشته آسمونی

وزش باد پاییزی!

    بادی میوزد.... می توانی در مقابلش هم دیوار بسازی ، هم آسیاب بادی! تصمیم نهایی با  خودِ توست ....    سلام به دوستان عزیزم سلام به دخترم به نفسم به عشقم به همه وجودم و چه جالب  که روز به روز بیشتر دوستت دارم دختر مهربونم دیروز بابا اومده بود خونه باباجون دنبالت دیده بود خوابی دلش نیومده بود بیدارت کنه! وقتی اومد دیدم تنهاست! خییییییلی ناراحت شدم و بهش گلایه کردم که چرا دختر نازمو نیاوردی؟! تا عصر که اومدیم دنبالت خیلی دلم واست تنگ شده بود عزیزم علیرغم اینکه هوا خیلی سرد شده  و بادهای شدید پاییزی هم شروع شده ، رفتیم بازار و لباس و کفش خریدیم برای شما ...
30 مهر 1392

ادامه تحصیل!

جوک جدیدی که واسمون تعریف میکنی اینه: یه فیله به یه مورچه میگه: با من ازدواج میکنی ؟ مورچه میگه : نههههههه ! فیله میگه : آخه چرا ؟!  مورچه میگه :  میخوام ادامه تحصیل بدم ! ============= پریروز رفتیم یه فروشگاه  واسه خرید ،به محض ورود با هیجان گفتی : بابا اجازه میدی ادامه تحصیل بدم ؟! آقای فروشنده : حالا کلاً از هر موقعیتی استفاده میکنی و میپرسی اجازه میدین ادامه تحصیل بدم؟! ====================== راستی پیرو دعوت دیروز ، ما شامل بند " پ " شدیم و همراه فرزند به مهمانی فراخوانده شدیم   ریحانه تو وب دیده بود من نوشتم نمی رم ! بعدش نادیا تماس گرفت و&nbs...
28 مهر 1392

هفته منتهی به 92/7/25

سلام به دوستان نازنینم سلام به دخترک ِ ناز گلک ِ شیرینی عسلم این هفته بالاخره خانواده خودم (بعلاوه خانواده عمو رضا و عمه م) رو هم واسه سور خونه نویی دعوت کردم و واسشون قیمه بادمجون و مرغ پختم که بسی خوشمزه بود دسر ژله آکواریوم و ژله رنگین کمون درست کردم که فقط از آکواریومش عکس گرفتم   اون قارچ ِ تزئینی رو سالاد هم حکایتی داشت که فقط من میدونم و خدای من و "مامان آینده یه فسقلی"    ======================== دوشنبه بعد از رفتن سر مزار مامانم رفتیم آشخانه ، زن عمو جون زحمت شام رو کشیده بودن شب شما و مادرجون رو بردیم درمانگاه چون هر دوتون تب داشتین و بعد از صرف شام برگشتیم خونه ، تا صبح ...
27 مهر 1392

آخر هفته92/7/19

سلام به دوستان نازنینم سلام به دختر گل و بلبلم اول بگم بی نهایت دوِسِت دارم عزیزک دلبرک خوشگلک ناز گلکم پنجشنبه عصر مطابق معمول رفتیم آشخانه و احوالپرسی مادر جون مهری و ساعت 11 شب برگشتیم خونه کلی با رضا و مرتضی بازی  و شیطنت کردین همچنان به اینکه من ساغر کوچولو رو بغل کنم حساسی اما خیلی با سیاستی وقتی بغلش میکنم مستقیم نمیگی بزارش زمین مثلاً میگی وای مامان چشاشو ببین ناراحته ! میخواد بره بغل مامان خودش !   یا خودت دراز میکشی رو زمین و اینگه اینگه میکنی و میگی مامان اونو بده مامانش بیا نی نی کوچولوی خودت داره گریه میکنه !   اما در مجموع خیلی مهربونی و خیلی هوای ساغر کوچولو رو ...
21 مهر 1392

از خود به خدا .......

چند وقتیست که بزرگ شدنت برایم ملموس شده آنروز پرسیدی  که خدا کجاست؟ گفتم خدا همه جا هست؟ هم اکنون نیز با ماست ، کنار ماست گفتی : پس کو؟! چرا من نمیبینمش؟! اندکی فکر کردم! چه بگویم که بفهمانم منظورم را به تو کودک سه ساله؟! گفتم: مثل باد است خدا ...نمیبینی اش اما هست! .... پدر وارد مکالمه ما شد و گفت: خدا در قلب توست ... حال هر روز به من میگویی خدا اینجاست...تو قلب ِ من دیروز که با هم دراز کشیده بودیم از اندرونی ات! صدای قاروقور گرسنگی برخاست با شیطنت گفتی : مامان ! من و خدا تو دلم گرسنه  شدیم ، غذا میخوایم از جا پریدم و غذایی آماده کردم تا تو و خدایت با هم صرف کنید و با هم خ...
18 مهر 1392

روز جهانی کودک

                              من رؤیایی دارم، رؤیای رنگارنگ رؤیای دنیایی سبز و بدونِ جنگ دنیایی که بمب و موشک نمی سازه موشک روی خوابِ کودک نمی ندازه رؤیای من اینه: دنیای بی کینه دنیای بی کینه، رؤیای من اینه                              روز جهانی کودک مبارک    اینم هدایای کودک دلبند من ...
16 مهر 1392

نقاشی های الینا + بعداً نوشت

جمعه با خانواده بابا رفتیم درکش. به بابا گفتم نریم اونجا آخه رودخونه هست و نمیشه بچه ها رو کنترل کرد که نرن تو آب  اما چون بقیه از صبح اونجا مستقر شده بودند و ما دیر رسیدیم ناچاراً رفتیم همونجا و از قضا کنار آب بودیم ! علیرغم اینکه هوا بسیااااااااار گرم بود اما آب سرد بود اما هیچکدوم نتونستیم حریف شما بچه ها بشیم و همتون رفتین یه نیم ساعتی تو آب بازی کردین و این شد که بیماریت تشدید شد و سرفه و دل درد هم بهش اضافه شد و مجبور شدیم دوباره بردیمت دکتر و داروهات اضافه شد در حال تمشک چیدن ( چون بزور از آب آوردمت بیرون از دستم ناراحت بودی و اخم کردی! ) ================================= دیروز از صبح سردرد عجیبی داشتم ...
15 مهر 1392

...

گفته بودی که چرا محو تماشای منی؟! آنقدر محو که یکدم مژه بر هم نزنی! مژه بر هم نزنم تا که ز دستم نرود ، ناز چشم  ِ تو به قدر مژه برهم زدنی!
14 مهر 1392

تب....

مادر که میشوی تمام دغدغه ات میشود سلامت و آسایش و آرامش و پیشرفت و بالندگی فرزندت... وای به روزی که دلبندت اندکی بیمار شود!  از ته دل از خدا میخواهی هر چه سختی و بیماریست حواله خودت کند اما جگر گوشه ات مقابل دیدگانت عذاب و درد و بیماری نکشد ! اکنون میفهمم کودک که بودم هنگامیکه  بیمار میشدم و مادرم از ته دل میگفت "الهی درد و بلایت به جانم" یعنی چه؟ و چه حس عمیقی بوده ! .... تب..... تب شدید... آنقدر شدید که  آسمان چشمان زیبایت را تبدیل به سرخی غروب خورشید کرد ! خوب میشوی دلبندم...  خوب خواهی شد....... به یاری خداوندم که ترا ودیعه به من سپرد خوب خواهی شد... پدر ، مادرش را برای ا...
11 مهر 1392

الینا و مهد

سلام به دوستان خوب و نازنینم سلام به دختر طلای یکی یدونه و نازنینم 31شهریور ساعت 4/5 بعدازظهر جشن مهر تو مهدتون برگزار شد من و بابا هم اومدیم  با دوربینم کلی عکس و فیلم گرفتم ازت اما الان یه دونه که با گوشی موبایلم گرفتم رو دارم و بقیه رو بعداً میزارم ( عکس اضافه شد) مربی موسیقی مهدتون آقای نامیک هستش که اونروز کلی آهنگهای شاد زد واستون و کلی هم بازی کردین و بعد از سخنرانی مدیر مهد و دادن یه فرفره به هرکدوم از بچه ها مراسم تموم شد              الینا در حال بازی بشین پاشو...   و اما جونم واست بگه از ماجراهای مهد رفتنت : همونطور که گفتم حدود یه هف...
7 مهر 1392